گنجور

 
قدسی مشهدی

گذشت فصل گل و رغبت چمن باقی‌ست

وداع کرد شراب و خمار من باقی‌ست

برای جیب دریدن عزیز دارم دست

اگرچه پیرهنم پاره شد کفن باقی‌ست

ترا گمان که سخن شد تمام و نشنیدی

سخن نمی‌شنوی ورنه صد سخن باقی‌ست

کفایت است دلیل بقای ناز و نیاز

فسانه‌ای که ز شیرین و کوه‌کن باقی‌ست

شکست جام و حریفان شدند و مرد چراغ

ز سادگی دل من خوش که انجمن باقی‌ست

اگر روی به سفر غربت است و غم قدسی

وگر سفر نکنی محنت وطن باقی‌ست