گنجور

 
فضولی

ذوق وصلت یافت دل از ساقی و ساغر گذشت

شد خلیل خلوت خلت ز ماه و خور گذشت

آب چشمم راست طوف آستانت آرزو

هر چه خواهد می تواند کرد چون از سر گذشت

چون مسیحا می تواند پای بر گردون نهد

هر که او را هر چه پیش آمد چو سوزن در گذشت

بهتر از من کس نمی داند طریق عاشقی

زانکه عمرم در ره خوبان سیمین بر گذشت

اختر برگشته ام را سوخت آخر برق آه

آه ازین محنت که برق آهم از اختر گذشت

خوش دلم کز عشق من افتاد تقریب سخن

هر کجا حرفی ازان ماه ملک منظر گذشت

نیست در بغدادیان مطلق فضولی رأفتی

حیف عمر من که بی‌حاصل درین کشور گذشت