گنجور

 
غبار همدانی

هرکه بیند عکس ساقی را به جام

از می تلخش نگردد تلخ کام

چون نمیدانی که تیر انداز کیست

لاجرم از زخم مینالی مدام

در چراغ عقل نبود آن فروغ

کآدمی را وارهاند از ظلام

هم مگر خورشید عشق آرد به روز

یا فروغ جام این تاریک شام

من دوای درد خود دانسته ام

از کف ساقی شراب لعل فام

شاهباز دست شه بودم که بست

حلقۀ زلف تو پایم چون حمام

بوسه و دشنام را یک یک بده

تا بدانم زان دو شیرین تر کدام

شِکّر از نِی کسب شیرینی نکرد

چاشنی از لعل جانان کرده وام

سر نزد هرگز به سعی باغبان

سروی از بستان بدینسان خوشخرام

جز مِی مردافکن عشق غیور

عقل سرکش را که خواهد کرد رام

باده میباید بدین شکرانه خورد

که به زاهد شد می گلگون حرام

ساقیا زان شیشه ام جامی بیار

تا زنم بر سنگ شیشۀ ننگ و نام

می فروش از ذوق می آگه تر است

هیچ کس جز جم نداند سرّ جام

می ندانم وصل و هجران از چه روست

آنقدر ناپایدار و مستدام

عاشقان را گر نبود امید وصل

عمر را با هجر کی بودی دوام؟

 
 
 
ناصرخسرو

دوش تا هنگام صبح از وقت شام

برکف دستم ز فکرت بود جام

آمد از مشرق سپاه شاه زنگ

چون شه رومی فروشد سوی شام

همچو دو فرزند نوح‌اند ای عجب

[...]

انوری

ای گرفته عالم از عدلت نظام

ای نظام ابن النظام ابن النظام

ملک اقبال تو ملک لایزال

بخت بیدار تو حی لاینام

روی تقدیر از شکوهت در حجاب

[...]

فلکی شروانی

کی کشم در چشم و کی بوسم به کام

خاک درگاه شهنشاه انام

کی بود گوئی که بینم بر مراد

شاه را دلشاد و گردم شاد کام

از قبول شاه کی باشد مرا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه