گنجور

 
ملا احمد نراقی

دل ازین دیوار خاکی کن جدا

نصب کن بر طاق جان مجتبا

چیست کندن دل از این دیوار خاک

کردنش زآلایش تن صاف و پاک

کی دل از آلایش تن پاک شد

آدمی چون مرد و جسمش خاک شد

چونکه مُردی دل ز تن مهجور گشت

آینه دل از ره تن دور گشت

تن شود کی خاک ای مرد سلیم

چون نماند بهر تن امید و بیم

مردن آن نبود که تن بی جان شود

چارسوی این بدن ویران شود

خاک گشتن آن نباشد ای پسر

کافتد اعضایت جدا از یکدیگر

آن بود کاین جسم محنت کیش تو

بی بها باشد چو خاکی پیش تو

دیده پوشی از زیان و سود آن

نبودت باک از نبود و بود آن

دیدهٔ دل را نیندازی بر آن

آینه‌یْ دل را بپردازی از آن

پشت این آیینه سوی تن کنی

روی آن بر وادی ایمن کنی

دل ذبیح آسا ازین تن برکنی

دیده بر رخسار جانان افکنی

هرچه آن از جنس کالای تن است

می‌نبینی گرچه فرزند و زن است

مرده باشی نی ز جان بلکه از بدن

زنده باشی لیک از جان نی ز تن

دل بود اِستاده اندر راه حسن

هم از آن ره بگذرد اسپاه حسن

خانهٔ جسمانیانش جا بُوَد

همنشین با زشت و با زیبا بُوَد

می‌نیفتد در دلت لیک ای رفیق

هیچ عکسی رهروان این طریق

بگذرد صد کاروان زین رهگذر

می‌نگردد از یکی دل با خبر

بگذرد صد پادشه با کوکبه

درنیابد گوش دل یک همهمه

غرق گردد گر به توفان بحر و بر

پای دل از آن نگردد هیچ تر

آتش افتد گر به عالم سر به سر

درنیابد دل ز گرمی هیچ اثر

تن نشسته در میان خانمان

آستین افشانده دل از این و آن

تن روان در کوچه و بازارها

دل ولی فارغ از این پندارها

دل بود خالی ولیکن از فتن

خلوتی دارد ولی در انجمن

مرده باشد لیک از میل و هوا

زنده باشد لیک در ملک صفا

فارغ از این قوم و کار و بارشان

ایمن از وسواس و از پندارشان

می‌نبیند آنچه بینند این گروه

گوش او می‌نشنود مایسمعوه

کور باشد لیک از نادیدنی

کر بود اما ز نابشنیدنی

لیک این نادیدنش نه از کوری است

ناشنیدن نه از کری یا دوری است

گر نیابد سرد و گرم روزگار

آن نه از نادانی است و اضطرار

از زن و فرزند اگر عاری بود

نی ز بی دردی و بی عاری بود

بلکه جانش را هوای دیگر است

روی دل او را به جای دیگر است

تن در این ویرانه ده با عمر و زید

دل به ملک جان به جولان و طرید

شعله‌ای از سینه‌اش سر بر زده

آتش اندر جمله خشک و تر زده

آتشی اندر دلش افروخته

کانچه آنجا اندر آید سوخته

گشته پیدا در دلش بحر عمیق

کاندر آن گردیده بحر و بر غریق

جرعه‌ای نوشیده و مست است از آن

بی خبر از پا و از دست است از آن

باده‌ای نوشیده از جام الست

تا ابد از شور آن افتاده مست

آفتابی بر دلش افکنده نور

نیست با آن نور دیگر را ظهور

آری از مشرق چو خور سر برزند

بارگه بر عرصه خاور زند

اختران از دیده‌ها پنهان شوند

همچو یوسف در چَه کنعان شوند

خاصه خورشیدی که صد چون آفتاب

پیش آن یک ذره ناید در حساب

خاصه خورشیدی که خورشید جهان

سایهٔ سیصد هزارم هست از آن

خاصه خورشیدی که گر گردد عیان

عرش و کرسی باشد و هفت آسمان

خاصه خورشیدی که چون سازد ظهور

نی گذارد موسی و نی کوه طور

از تجلی نحو طور بارقاَ

صار دکّاً خر موسی صاعقاً

این چه خواهش بود ای موسی دگر

طور را کردی چرا زیر و زبر

این چه آتش بد که باز افروختی

جمله اسرائیلیان را سوختی

موسیا این نور مطلق از کجاست

خیره از آن دیدهٔ عالم چراست

انس و جن و عقل و روح و جسم و جان

هم ملایک هم زمین و آسمان

جملگی در پیش این رخشنده نور

مشت خفاشند و عاجز از ظهور

کور کردی جمله را این نور چیست

آفتابی در شب دیجور چیست

بنگری گر یک نظر در آفتاب

بینی اندر دیدهٔ خود اضطراب

باشد اندر پیش چشمت روزگار

تا زمانی تیره و تاریک و تار

آفتابی را که چندین آفت است

سال و ماه و روز و شب در نکبت است

گه حضیض و گه هبوط و گه وبال

گه کسوف و گه افول و گه زوال

این بود تأثیرش ای مرد گزین

تار سازد دیده‌ات از آن و این

چون بود پس نور خورشید ازل

نور صاف و خالی از هر غش و غل

نور مطلق را چه باشد پس اثر

کی دهد ره دیگری را در نظر

دیده‌ای کان بیند آن خورشید را

کی ببیند تیر یا ناهید را

هر دلی کان مشرق این نور شد

فارغ از خود همچو کوه طور شد

در دل هرکس تجلی می‌کند

دل ز هر سوداش خالی می‌کند

هیچکس را با دل او کار نیست

غیر یک کس را در آنجا بار نیست

وه چه کس آن کس که جز او نیست کس

هر وجودی از وجودش مقتبس

ای خنک آن دل که در وی جای اوست

حبذا آن سر که پر سودای اوست

آن دلی کان ماه را منزل بُوَد

من فدایش کان همایون دل بُوَد

دل فدای نام او و یاد او

کشتهٔ بیداد او و داد او

دل که یاد دوست باشد در وطن

آب حیوانیست در ظلمات تن

چیست دانی آب حیوان ای کیا

آنکه سازد زندهٔ سرمد تو را

ای برادر یاد او را پیشه کن

دل رها از چنگ هر اندیشه کن

بند بَردار ای پسر از پای دل

پس ببین جولان روح افزای دل

دل بپرداز از هوای این و آن

بر در دل روز و شب شو پاسبان

تا در آن جز یاد جانان ای پسر

ره نیابد هیچ سودایی دگر

جان ز جانان می‌پذیرد ای شکوه

یا احبائی الیک حرّکوه

حرکوها الروح الی صوب‌الحبیب

انه فی هذه‌الدنیا غریب

جان در این ویرانه ده بیگانه است

در دیار قدس او را خانه است

جان در اقلیم صفا دارد وطن

نی به شام و مصر و بغداد و یمن

این جهان زندان جانست ای پسر

میل آن را سوی آن کشور نگر

میل او بر آب صاف و سبزه‌زار

وان شگفتیهای ایام بهار

آن سرود و بهجت و نور و ضیاء

وان نشاط و وجد از عود و نوا

جمله تأثیر دیار جان بود

جان ز هجرش روز و شب نالان بود

جان محبوس اندرین زندان تار

روز و شب نالد ز هجران بهار

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی