گنجور

 
فیض کاشانی

ای فغان از هی هی و هیهای دل

سوخت جانم ز آتش سودای دل

این چه فریاد است و افغان در دلم

گوش جانم کر شد از غوغای دل

این همه خون جگر از دیده رفت

بر نیامد دری از دریای دل

میخورم من خون دل دل خون من

چون کنم ای وای من ای وای دل

ظلمت دل پرده شد بر نور جان

نور جان شد محو ظلمتهای دل

زخمها بر جانم از دل میرسد

آه و فریاد از خیانت‌های دل

جان نخواهم برد زین دل جز بمرگ

نیست غیر از کشتن من رای دل

عاقبت خونم بخواهد ریختن

این هژ بر مست بی‌پروای دل

دل چه میخواهد ز من بهر خدا

دور سازید از سر من پای دل

آفت دنیا و دین من دلست

آه از امروز و از فردای دل

رفت عمرم در غم دل وای من

خون شد این دل در تن من وای دل

روز را بر چشم من تاریک کرد

دود آه و نالهٔ شبهای دل

جان تو بیرون رو ازین تن زانکه نیست

تنگنای این بدن جز جای دل

پای نه در بحر جان سر سبز تو

فیض میخشگی تو در صحرای دل