گنجور

 
قاسم انوار

گر زانکه بگویند: گدایی و فقیری

بهتر بود از مسند شاهی و امیری

ای دوست، بآخر چو همی باید رفتن

این فقر به از مملکت میر و وزیری

شاهی بکجا میرسد؟ ای راحت جانها

کاندر دو جهان در صدد گیر و مگیری

از شاه بپرسند قیامت که: چه خواهی؟

چون قصه عیانست بگوید که: فقیری

دنیا همگی غصه و فتنه و ملامت

جهدی بکن، ای دوست، که در غصه نمیری

گر زانکه نداری بجهان جاهی و مالی

طیره مشو، ای دوست، که خورشید منیری

گر فضل خدا همره جان تو نباشد

سودی نکند فصل و مقامات حریری

یا رب، بدل عاشق بیچاره نظر کن

سلطان نصیری و شهنشاه ظهیری

همواره دل قاسم بیچاره اسیرست

پیری و فقیری و غریبی و اسیری

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سنایی

در ره روش عشق چه میری چه اسیری

در مذهب عاشق چه جوانی و چه پیری

آنجا که گذر کرد بناگه سپه عشق

رخها همه زردست و جگرها همه قیری

آزاد کن از تیرگی خویش و غم عشق

[...]

مولانا

عاشق شو و عاشق شو بگذار زحیری

سلطان بچه‌ای آخر تا چند اسیری

سلطان بچه را میر و وزیری همه عار است

زنهار به جز عشق دگر چیز نگیری

آن میر اجل نیست اسیر اجل است او

[...]

حکیم نزاری

بر ما به گناهی که نکردیم نگیری

ور نیز بکردیم شفاعت بپذیری

این قاعدۀ اهل کرم نیست که احباب

از پای درآیند و توشان دست نگیری

در دست رقیبم که بمیراد به خواری

[...]

کمال خجندی

با مسکنت و عجز و ضعیفی وفقیری

دارم هوس لطف تو وای ار نپذیری

با من نظری کن ز سر لطف و بزرگی

هر چند که در چشم نیایم ز حقیری

کامی ز لب لعل تو شاید که برآید

[...]

شاه نعمت‌الله ولی

درویش فقیریم و نخواهیم امیری

والله که به شاهی نفروشیم فقیری

گر مختصری در نظرت خورد نماید

آن شخص بزرگیست مبینش به حقیری

پیریم ولی عاشق آن یار جوانیم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه