گنجور

 
کمال خجندی

با مسکنت و عجز و ضعیفی وفقیری

دارم هوس لطف تو وای ار نپذیری

با من نظری کن ز سر لطف و بزرگی

هر چند که در چشم نیایم ز حقیری

کامی ز لب لعل تو شاید که برآید

با من چو میان خود اگر ننگ نگیری

سلطانی من چیست گدائی ز نو کردن

آزادی من چیست به دام تو اسیری

گفتی که به پیری طرف عشق رها کن

چون عشق در آمد چه جوانی و چه پیری

احوال درون دل و بیرون خرابم

محتاج خبر نیست که بر جمله خبیری

با زنده دلی گفت کمال از سر حالت

حالت به از آن نیست که در عشق بمیری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode