گنجور

 
ادیب صابر

بستد ز من آن پسته دهن دل به دو بادام

از پسته و بادام که سازد به از او دام

چون پسته گشادم دهن اندر صفت او

باشد که به من بگذرد آن چشم چو بادام

تا ننگرد این دیده در آن روی چو خورشید

چون چرخ نبینند مرا ساعتی آرام

گر در نگرم هیچ بدان عارض چون ماه

دیده دمدم همچو سپهر از همه اندام

گویی ز نخست آن که همی حرف سخن ساخت

از قد وی و پشت من آورد الف لام

زنده نشوم تا ز لبش نشنوم آواز

گویی لب او عیسی مریم شد و من سام

درباره لعل ازلب نوشینش نشان است

زین است که پیوسته بود در کف من جام

بر لفظ نرانم صفت عارضش ایراک

جویم ز جمال رخ او تازه و پدرام

همواره دلم خانه عشق است و روا باد

هر چند کش از آتش و آب است در و بام

گویند که هر چیز به هنگام بود خوش

ای عشق چه چیزی که خوشی در همه هنگام

در نعت تو ناچیز شود فکرت و تمییز

چون در هنر صدر اجل خاطر و اوهام

مجدالدین فخر شرف و تاج معالی

عالم شرف الساده علی عمده اسلام

برهان همه آل نبی صدر شریعت

صدر همه اولاد علی صاحب صمصام

دولت به وی آراسته چون ملک به انصاف

ملت به وی افروخته چون چرخ به اجرام

نزد نسب عالی او هر نسبی پست

پیش سخن پخته او هرسخنی خام

بی حشمت او دولت چون باد بود تند

بی دولت او حشمت چون خاک بود رام

آنجا که نخواهد نکند دست قدر کار

وانجا که نگوید ننهد پای قضا گام

بی او نرسد خلق به اعزاز و به اجلال

جز وی ندهد راه به انعام و به اکرام

ای بار خدایی که ببخشید جهان را

همچون پدر و جد به تو بخشنده اقسام

بر جد تو گر نام نبوت نشدی ختم

جز بر تو پس از وی به سزا نامدی این نام

از باس تو و رفق تو رنج آمد و راحت

وز نهی تو و امر تو نقض آید و ابرام

بر خاک زمین حلم تو را مایه تقدیم

بر چرخ برین رای تو را پایه اقدام

ضرغام کند پرورش مهر تو روباه

روباه کند سرزنش کین تو ضرغام

در دفتر حکمت سخنت صدر سخنهاست

تا لاجرم آمد قلمت صاحب اقلام

سر خرد از نقطه فهم تو برون نیست

زان خواند خرد فهم تو را سید افهام

دریا نبود با کرم و جود تو هرگز

ناقص نبود با شرف و منزلت تام

آنجا که نباشد شرف نام تو حاصل

مدحت همه هجو است و ستایش همه دشنام

گر عقد کند عقل حساب همه سادات

از نام تو خنصر بود از غیر تو ابهام

در جز تو نباشد شرف و قدر تو هرگز

زیرا نبود مرتبت وحی در الهام

با تو به بزرگی نبود جز تو برابر

دانند بزرگان که نه چون صبح بود شام

در طالع سعد تو بود قوت افلاک

آری و در ارواح بود قوت اجسام

مقهور به جود تو بود انفس و آفاق

مامور به نام تو شود انجم و احکام

آز از شرف جود تو پرداخته عالم

دین از شرف جد تو افراخته اعلام

گویند که نمام نکو نام نباشد

کلک تو نکو نام چرا آمد و نمام

بی آلت رفتار رساننده اخبار

بی آلت گفتار گزارنده پیغام

گر روشن از او شد فلک دولت و دانش

در آب و گل تیره چرا باشد مادام

ای یافته فرجام سخا از دلت و آغاز

ایمن شده آغاز معالیت ز فرجام

چون حاتم ایامی و این نادره حالی است

من بنده در ایام تو ناشاکر از ایام

کردار نکو وام بود بر همه احرار

پس هست ز انعام خداوند مرا وام

تا از دهن خلق ثنا زاید و مدحت

تا از روش چرخ شهور آید و اعوام

بادا روش چرخ تو را بنده مطواع

بادا دهن خلق ز تو شاکر انعام

هر عیش که خوشتر به جهان حظ تو آن عیش

هر کام که بهتر ز فلک قسم تو آن کام

هموار ندیم دل تو شادی بی غم

پیوسته حریف کف تو جام غم انجام