گنجور

 
مسعود سعد سلمان

ای نام تو بخشیده بخشنده اقسام

اقسام مکارم را بخشی است از آن نام

از امر تو و نهی تو گردون و زمانه

یکسو نکشد گردن و بیرون ننهد گام

بی قوت رای تو خرد نیست مگر سست

بی آتش طبع تو هنر نیست مگر خام

جز هیبت تو تند فلک را نکشد نرم

جز حشمت تو پیر جهان را نکند رام

با باده بود لهو تو را پنجه ناهید

با حربه بود عون تو را قبضه بهرام

بی نام تو در هیجا بران نبود تیغ

بی یاد تو در مجلس گردان نبود جام

احکام تو را دست دهد مایه انجم

تا طالع تو سود کند مایه احکام

از حلم تو بگذارد ماهی زمین زور

وز بأس تو ننماید شیر فلک اقدام

اعمال طرازی تو به سلطانی حشمت

اسلام فروزی تو به یزدانی الهام

هر دست که او دست تو را نیست محرر

هر طبع که او شکر تو را نبود نظام

چون برگ فرو ریزدش انگشت ز انگشت

چون مار جدا گرددش اندام ز اندام

چون گریان بر خود و زره خندد ناچخ

چون خندان بر مغز و جگر گردد صمصام

از خون بسد اطراف شود خاک صدف رنگ

وز گرد شبه جرم شود چرخ سرب فام

چون خاک و هوا را بشود رتبت و صفوت

چون چرخ و زمین را بجهد راحت و آرام

از قلع سر رمح کند دل را وعده

وز مرگ لبت تیغ دهد جان را پیغام

بر سمت فضا سست نهد پای امل پی

در دشت بلا سخت کند دست اجل دام

ابطال جهانگیر درآیند به ابطال

اعلام صف آرای درآرند به اعلام

بر شخص ظفر جوی فتد لرزه مفلوج

بر لفظ سخنگوی زند لکنت تمتام

چون چرخ بود هیکل شبدیز تو جوال

چون صبح بود چهره شمشیر تو بسام

یازد به دم بردن دم رخش تو را دست

خارد ز پی خوردن خون تیغ تو را کام

آنگاه که از میدان آیی سوی دیوان

از حل تو و عقد تو خیره شود افهام

کاندر کف کافی تو زان لعبت جادو

پیراسته و آراسته شد دولت اسلام

روز و شب انصاف و ستم روشن تیره ست

زآن قالب چون صبحش وزان تارک چون شام

در فکرت اعمال هنر همدل اسرار

بر ساحت میدان خرد هم تگ اوهام

از رفته اثرها کند او در دل آگه

وز مانده خبرها دهد او جان را پیغام

اکنون به سر حال خود آیم که من از تو

با طالع میمونم و با دولت پدرام

چون دهر مرا کشت به افلاس و به اغلال

کردی تو مرا زنده به احسان و به انعام

بی جهد رهانیدیم از رنج به هر وقت

بی رنج رسانیدیم از بخت به هر کام

بر که شمرم جود تو ای عده رادی

پیش که کنم شکر تو ای مایه اکرام

از نعمت انواع تو هر نوع مرا لاف

وز کسوت اجناس تو هر جنس مرا لام

در خدمت تو نیز شکستم ندهد عزل

در دولت تو بیش گرانم نکند وام

اقبال تو بگرفت مرا بازوی دولت

گر حادثه بر من زد ناگه نه به هنگام

از دست همی بفکندم قوت همت

بر پای همی داردم امید سرانجام

تا نزد هنرمند نه چون عقل بود جهل

تا پیش خرد سنج نه چون خاص بود عام

در پیشگه دولت بالش نه و بنشین

در بزمگه رامش دامن کش و بخرام

با عیش مصفا زی و با بخت مساعد

با روی چو سوسن زی و با چشم چو بادام

خوشتر به همه عمر ز امروز تو فردا

بهتر به همه وقت ز آغاز تو فرجام

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode