یک جام به جانی دهد آن ساقی خودکام
المنة لله، زهی بخت و سرانجام؟
این جام تو اندر دو جهان مقصد اقصاست
انعام تو عامست ولی کی شود این عام؟
آشفته آن غمزه دل عالم و عامی
سودازده عشق، اگر پخته، اگر خام
دنیا همه دامست و درو دانه تزویر
آسوده و فردیم، هم از دانه، هم از دام
گر عشق نداری و غم عشق نداری
آخر بچه کار آیی؟ ای عام کالانعام
بر مرکب عرفان ره تحقیق توان رفت
خوش راه نوردیست، گهی تند و گهی رام!
گر نور یقین جلوه گر آید بحقیقت
فارغ شود از لات و هبل عابد اصنام
رمزی دو سه از جانب آن یار عیان کن
عالم نشود دل مگر از جانب علام
قاسم، ستم یار نهایت نپذیرد
هرگز نرسد واقعهٔ هجر به اتمام