گنجور

 
قاسم انوار

آن خواجه سر بشر ندارد

پیداست که رو بشر ندارد

هر چندکه عالم و مطیعست

در صنف غزا سپر ندارد

نگذشت ز علم و زهد هرگز

زیرا سر این سفر ندارد

از شاخ شجر حدیث گوید

اما خبر از ثمر ندارد

در بحر محاورست،چه سود؟

چون سود ز بحر بر ندارد

در ظلمت جهل می رود راه

از نور یقین خبر ندارد

در بحر فناست جان قاسم

جایی که ملک گذر ندارد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سنایی

نور رخ تو قمر ندارد

شیرینی تو شکر ندارد

خوش باد عشق خوبرویی

کز خوبی او خبر ندارد

دارندهٔ شرق و غرب سلطان

[...]

سوزنی سمرقندی

. . . ری دارم که خر ندارد

خر تا بکلاه بر ندارد

مانند یکی درخت جیلان

سرکنده که برگ و بر ندارد

. . . نی داری که صد چنین . . . ر

[...]

خاقانی

دل زخم تو را سپر ندارد

آماج تو جز جگر ندارد

شرط است که بر بساط عشقت

آن پای نهد که سر ندارد

وین طرفه که در هوای وصلت

[...]

عطار

زین درد کسی خبر ندارد

کین درد کسی دگر ندارد

تا در سفر اوفکند دردم

می‌سوزم و کس خبر ندارد

کور است کسی که ذره‌ای را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه