گنجور

 
قاسم انوار

مرا سودای او دیوانه دارد

خراب ومست آن جانانه دارد

نمی دانم چه شانست این که دایم

سواد زلف او در شانه دارد؟

چنان مستان چشم خویشتن شد

که او از خود بکس پروا ندارد

فدای چشم مست پر خمارم

که در هر گوشه صد می خانه دارد

سلامی می کنم بر حضرت دوست

جواب من همه پیمانه دارد

گدای معنوی نزد من آنست

که ذوق صحبت سلطان ندارد

همی گویند:قاسم بت پرستست

بتی دارد، بلی، در خانه دارد