گنجور

 
قاسم انوار

نقاره سحری قصه‌ای نهان دارد

ولی به خود نه حکایت، نه داستان دارد

ولی چو چوبک عشقش رسید یعنی «قل »

به غلغل آید و صد شور و صد فغان دارد

به هر اصول که گیرد نقاره از مضراب

اصول را به همان وصف بر زبان دارد

سخن ز مردم جاهل نگاه دار ولیک

بگو به گوش محقق، که جای آن دارد

به غیر عشق، که سرمایهٔ سعادت توست

به هرچه فخر کنی، فخر را زیان دارد

به کوی عشق و مودت هزار جان بجویست

میا به کوچهٔ ما، هرکه فکر جان دارد

دلم رسید به عشقت به دولت جاوید

ز عشق تا به ابد شکر جاودان دارد

یقین که عین حیات است و نور اعیان است

که چشم باطن او سرمهٔ عیان دارد

به قاسمی نظری کن ز روی لطف و کرم

که در هوای تو رویی بر آستان دارد

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار
حکیم نزاری

فراقِ یارِ سفر کرده رویِ آن دارد

که قصدِ جانِ منِ زارِ ناتوان دارد

دلِ سبک سرم از جان ملال خواهد کرد

مگر که بختِ سبک سارِ سرگران دارد

غلامِ هم نفسی ام که یک نفس با من

[...]

امیرخسرو دهلوی

کسی که یار وفادار و مهربان دارد

سعادت ابد و عمر جاودان دارد

مگر که گرد لب لعل آن صنم گشته ست

که باد صبحدم امروز بوی جان دارد

حدیث او همه روز و هلاک او همه شب

[...]

اوحدی

دلی، که میل به دیدار دوستان دارد

فراغتی ز گل و باغ و بوستان دارد

کدام لاله به روی تو ماند؟ ای دلبند

کدام سرو چنین قد دلستان دارد؟

گرت به جان بخرم بوسه‌ای، زیان نکنم

[...]

ابن یمین

امیر و خواجه منعم کسی تواند بود

که پای همت بر فرق فرقدان دارد

ز راه لطف و کرم بر سر وضیع و شریف

دو دست خویش همه ساله زرفشان دارد

نه آنکه از زر و یاقوت او کله سازد

[...]

سیف فرغانی

کسی که عشق نورزد مگو که جان دارد

جزین حدیث نگوید کسی که آن دارد

ز مرگ چون دل صاحب دلان بود آمن

کسی که او بتو زنده است و چون تو جان دارد

زمین ز روی تو چون آفتاب روشن شد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه