گنجور

 
غالب دهلوی

بی دل نشد ار دل به بت غالیه مو داد

گویی مگر آن دل که ز من برد به او داد

سخته ست دل غیر وگر از ننگ نگویی

برگشتن مژگان تو گوید که چه رو داد

شایسته همین ما و تو بودیم که تقدیر

ما را سخن نغز و ترا روی نکو داد

ساقی دگرم بود به میخانه ز مسجد

می یک دو قدح بود و فریبم به سبو داد

برخیز که دلجویی من بر تو حرام ست

ای آن که ندانی خبرم زان سر کو داد

زین ساده دلی داد که چون دید به خوابم

ترسید خود و مژده مرگم به عدو داد

حسن تو به ساقیگری آیین نشناسد

مست آمد و یکبار دو ساغر ز دو سو داد

در گلشنم و آرم از آن روی نکو یاد

در دوزخم و خواهم از آن تندی خو داد

گفتن سخن از پایه غالب نه ز هوش ست

امروز که مستم خبری خواهم ازو داد