گنجور

 
قاآنی

گفت رندی با یکی در نیمروز

از در اندرز رمزی از رموز

که اگر در دور ناهموار چرخ

عیش یا غم بایدت بیدرد و سوز

دل منه در هیچ کار اندر جهان

کاین تعلق هست رنجی فتنه‌توز

هرچه پیشت آید از دشوار و سهل

شو رضا بر هم مکش رخسار و پوز

چون درآیی با مغان خانه کن

چون درافتی با بتان خانه سوز

آنچه حاصل بینی از صافی و درد

بی‌تمجمج درکش و جان برفروز

وانکه حاضر یابی از زیبا و زشت

بی‌تعلل درجه و در وی سپوز

بر امید نسیه نقد ازکف مده

زانکه بر ریش طمع کارست گوز