گنجور

 
فضولی

دلا بمهر رخش دیده پر آب انداز

ترست پرده چشمت بآفتاب انداز

صبا که گفت که حرفی ز بی قراری ما

بگوی آن گل تر را در اضطراب انداز

نقاب کرد تن خاکیم ز چهره جان

گرت هواست که افتد ز رخ نقاب انداز

میانه من و تو هستی منست حجاب

بیا و آتشی از رخ برین حجاب انداز

چه می دهی از سر التفات دل برقیب

سگی ست ، جانب او سنگ اجتناب انداز

شدم خراب ز بی رحمی تو رحمی کن

گهی ز لطف نظر بر من خراب انداز

چه کار تست فضولی قبول قید ورع

ترا که گفت که خود را درین عذاب انداز