گنجور

 
فروغی بسطامی

خاکم به ره آن بت چالاک نکردند

فریاد که کشتندم و در خاک نکردند

من طایفه‌ای بر سر آن کوی ندیدم

کز دست غمش جامهٔ جان چاک نکردند

من باک ندارم مگر از بی بصرانی

کاندیشه از آن غمزهٔ بی‌باک نکردند

قومی به وصالش نتوانند رسیدن

کز تیر دعا رخنه در افلاک نکردند

فردای قیامت به چه رو سر زند از خاک

خلقی که در آن حلقهٔ فتراک نکردند

شستند به دریای محبت تن ما را

لیک از رخ ما گرد غمش پاک نکردند

المنة لله که بمردند گروهی

کز عشق تو جان دادم، ادراک نکردند

غم دست برآورد مگر باده‌فروشان

امشب به قدح آب طربناک نکردند

کاری که غمش با دل من کرد فروغی

از برق فروزنده به خاشاک نکردند