گنجور

 
فصیحی هروی

جوش ذوقم خوش‌نشین کشور میخانه‌ام

موج فیضم خانه‌زاد ساغر و پیمانه‌ام

می‌زنم لاف شکیبایی و از طوفان اشک

موجهء گرداب را مانَد ، مصیبت خانه‌ام

باز در دارالشفای تب گدایی می‌کنم

کز مسیح آنجا فغان خیزد که من دیوانه‌ام

دزدم از جیب صبا خاکستر منصور را

تا مگر طوری شود زین نور ایمن خانه‌ام

تیره روزیهایِ طالع‌ بین ، که از بس بی کَسَم

هر شب افروزد چراغی باد در کاشانه‌ام

هیچ گه جغدی صلای کلبه خویشم نزد

روزگاری شد که سرگردان این ویرانه‌ام

بیخودم نی ازگل آگاهم فصیحی نه ز شمع

این قدر دانم که گه بلبل گهی پروانه‌ام