گنجور

 
کلیم

نه سزاوار حرم نه لایق بتخانه‌ام

در خراب‌آباد دنیا جغد بی‌ویرانه‌ام

فرقم از سرکوب محنت یک نفس خالی نبود

گر ز کار افتاد دستم ریخت بر سر خانه‌ام

بس که هرگز پر ندیدم جام عیش خویش را

باورم ناید که پر خواهد شدن پیمانه‌ام

من نباشم رونق عشق و محبت می‌رود

تیشه فرهادم و بال و پر پروانه‌ام

فقر تا ما بی‌نوایان را حمایت می‌کند

سایه پشتیبان دیوارست در ویرانه‌ام

با گرانان سازگاری و مدارا عاقلیست

چون به زنجیر جنون می‌سازم ار دیوانه‌ام

شعله برمی‌خیزد از فرقم به جای مو کلیم

می‌سزد گر از ید بیضا بسازی شانه‌ام