ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۵

تا بر کنار حسن نشست ابرویت چو نون

دارم چو واو غرقه دلی در میان خون

خون دلم ز دیده برون شد ز آرزوت

آری ز دیده هرچه شد، از دل شود برون

۳

با مشکبار سلسلهٔ زلف پُر خمت

عقلی ندارد آنکه نگیرد ره جنون

گر شد زبون غمزه آهو وَشَت دلم

نه‌شگفت از آنکه عشق کند شیر را زبون

آنرا که مار زلف تو بر دل زده‌ست زخم

تریاک آبدار لب تو دم و فسون

۶

در پای تو فکنده سر خویش دیده‌ام

آندم که شد به حسن توام دیده رهنمون

ز ابن یمین اگر طلبی جان نازنین

بس لاابالی است بگوید چرا و چون