گنجور

 
ناصر بخارایی

ما را دلیست چو ساغر گرفته خون

چشمی چنان که شیشهٔ می گشته سرنگون

بنشسته است نقش تو چون در خیال من

از زلف همچو جیم و خم ابرویِ چو نون

گر آه دل چو تیشهٔ فرهاد برکشم

چون سقف بیستون رود از جان من سکون

حال من است خال تو، زان شد سیاه دل

اشک من است لعل تو، زان گشت آبگون

گر سیل اشک من به کنار افکند گهر

پر درّ شاهوار شود بحر نیلگون

ناصر شب فراق تو گمراه گشته بود

بازش خیال روی تو شد راه و رهنمون