گنجور

 
جامی

ای ز سنبل خط تو برگل نقاب انداخته

زلف شبرنگت بر اوج مه طناب انداخته

جعدتر داری به رخ یا راقم خط لبت

شسته مشکین لیقه و بر آفتاب انداخته

از لبت دل در خیال آب حیوان تشنه ایست

برامید آب خود را در سراب انداخته

از لطافت روی تو خط می نماید زیر پوست

سبزه ترگوییا عکس اندر آب انداخته

طره پر خم که شد موی میانت را کمر

بر رگ جانم هزاران پیچ و تاب انداخته

دل که از غم سوخت از بویش من بیخود خوشم

همچو آن مستی که برآتش کباب انداخته

ای خوش آن شبها که جامی رخ به پایت سوده است

چون تو واقف گشته ای خود را به خواب انداخته