گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

نور رویش پرتوی بر ماهتاب انداخته

جعد زلفش سایبان بر آفتاب انداخته

سنبل زلفش پریشان کرده بر رخسار گل

بلبل شوریده را در پیچ و تاب انداخته

ساقی سرمست ما رندانه جام می به دست

آمده در بزم ما از رخ نقاب انداخته

لاابالی وار با رندان نشسته روز و شب

از رقیب ایمن سپر بر روی آب انداخته

بر کشیده تیر عشق و عاشقان خویش را

بر سر کوی محبت بی حساب انداخته

آتشی انداخته در جان شمع از عشق خود

عقل را پروانه وش در اضطراب انداخته

وعدهٔ دیدار داده عاشقان خویش را

ذوق و وجدی در وجود شیخ و شاب انداخته

زاهد و مفتی به عشق جرعه ای از جام او

آن یکی سجاده و این یک کتاب انداخته

نعمت الله را حریف مجلس خود ساخته

جام وحدت داده و مست و خراب انداخته