گنجور

 
سلمان ساوجی

خوشا! دلی که گرفتار زلف دلبند است

دلی است فارغ و آزاد، کو درین بند است

به تیر غمزه، مرا صید کرد و می‌دانم

که هیچ صید بدین لاغری، نیفکندست

علاج علت من، می کند به شربت صبر

لبت، که چاشنی صیر کرده، از قند است

فراق بر دل نادان، چو کاه، برگی نیست

ولیک بر همه دان، همچو کو الوند است

طریق بادیه را از شتر سوار، مپرس

بیا ببین، که به پای پیادگان، چند است

حدیث واعظ بلبل کجا سحر شنود؟

کسی که غنچه صفت، گوش دل، در آکند ست

میانه من و تو، صحبت از چه امروز است

دل مرا ز ازل، باز، با تو پیوند است

دل از محبت خاصان، که بر تواند کند؟

مگر کسی که دل از جان خویش برکندست

اگر تو، ملتفت من شوی وگر نشوی

رعایت طرف بنده بر خداوند است

ز خاک کوی حبیبم، مران، که سلمان را

بخاک پای و سر کوی یار، سوگند است