بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۶

خرم آن دم که نشنید بت من در بر من

شاد بی او نشوداین دل غم پرور من

زلف دلدار مرا خاصیت پر هماست

پادشاهی کنم ار سایه زند بر سر من

ای صبا حال دلم را بر دلدار بگوی

جز توکس راه ندارد چو بر دلبر من

زآتش عشق تو ز آنروی چنین سوخته ام

کاورد باد مگر سوی توخاکستر من

نیست یک تن که ز جور تواش آگاهی نیست

که دهد شرح لب خشک ودو چشم تر من

از غم مورخط وطره چون عقرب تو

شده چون خانه زنبور دل اندر بر من

رقم از بس که زدم وصف گل روی تورا

طعنه بر گلشن فردوس زند دفتر من

بس که از مرحمت دوست بلنداقبالم

نه عجب سر نهد ار چرخ به خاک در من