گنجور

 
بلند اقبال

بیدار شد ز خواب بخت به خواب من

طالع چوشد به صبح آن آفتاب من

مستم چوچشم دوست مستی چنین نکوست

زانگور تاک نیست اما شراب من

از چشم پرخمار خوابم ربوده یار

ترسد مگر شبی آید به خواب من

خون شد دلم ز غم نیمیش بیش و کم

خون شد شراب او باقی کباب من

ز آن دلبر چگل گر خونبهای دل

خواهم چه می دهد فردا جواب من

کن هر چه می کنی جور ار چه می کنی

با تو حساب تو است با من حساب من

وصف عذار دوست از بسکه اندر اوست

خوشتر ز گلستان آمد کتاب من

شد هر که در جهان اقبال او بلند

از فیض عشق یار شد انتخاب من