زلف تو چو دودآمد وچهر تو چوآتش
و از آتش ودود تو دلم گشته مشوش
جان ودلوهوش وخرد وصبر وتوانم
می بود وربود از کف من خال توهر شش
ماهی به رخ اما نبود ماه زره پوش
سروی به قد اما نشود سروکمان کش
بینی ودو ابرو ودوچشم تو برددل
اسمی بود اعظم ز چپ وراست منقش
زلف تومرا چون شده زنجیر غمی نیست
دیوانه ام ار کرده ای از روی پریوش
بر پیلتن اسب تو ببینم چو رخت را
همچون شه شطرنج شوم کش به کشی کش
مانند بلنداقبال الحق نتوان گفت
در وصف رخ دوست کسی شعر چنین خوش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
او می رود و عاشق مسکین گرانش
چون مرده که در سینه بود حسرت جانش
بی مهر سواری که عنان باز نپیچد
آویخته چندین دل خلقی به فغانش
ناخوش همی آزارد و یا طالب خونی ست
[...]
گر یار ز رخ پرده بر انداخته باشد
از غایت لطفش
در باغ خرامید شبی آن بت مهوش
با غمزه چون ناوک و ابروی کمانکش
با قدّ چو سرو چمن و ساعد سیمین
با تیغ جفا دلبر و از می شده سرخوش
گفتا بزنم تیغ جفا بر تو و گفتم
[...]
این گفتهٔ مستانهٔ سید چو شنیدی
از ذوق بخوانش
با قد چو سرو و گل رخسار و لب لعل
ایساقی جانبخش
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.