گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

او می رود و عاشق مسکین گرانش

چون مرده که در سینه بود حسرت جانش

بی مهر سواری که عنان باز نپیچد

آویخته چندین دل خلقی به فغانش

ناخوش همی آزارد و یا طالب خونی ست

ای خلق، بگویید به جوینده نشانش

یادست که در خواب شیش دیده ام، اما

از بی خبری یاد ندارم که چسانش

یادش دهی، ای باد، گهی نام گدایی

تا دولت دشنام برآید ز زبانش

بسیار بکوشم که بپوشم غم خود، لیک

آتش چو بگیرد نتوان داشت نهالش

از ناله ام ار خلق نخسپد، عجبی نیست

از بخت خودم در عجب و خواب نگرانش

خسرو، نگرانیش همه بر دل خود گیر

کوری دلی را که نباشد نگرانش