گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

او می رود و عاشق مسکین گرانش

چون مرده که در سینه بود حسرت جانش

بی مهر سواری که عنان باز نپیچد

آویخته چندین دل خلقی به فغانش

ناخوش همی آزارد و یا طالب خونی ست

ای خلق، بگویید به جوینده نشانش

یادست که در خواب شیش دیده ام، اما

از بی خبری یاد ندارم که چسانش

یادش دهی، ای باد، گهی نام گدایی

تا دولت دشنام برآید ز زبانش

بسیار بکوشم که بپوشم غم خود، لیک

آتش چو بگیرد نتوان داشت نهالش

از ناله ام ار خلق نخسپد، عجبی نیست

از بخت خودم در عجب و خواب نگرانش

خسرو، نگرانیش همه بر دل خود گیر

کوری دلی را که نباشد نگرانش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
جهان ملک خاتون

در باغ خرامید شبی آن بت مهوش

با غمزه چون ناوک و ابروی کمانکش

با قدّ چو سرو چمن و ساعد سیمین

با تیغ جفا دلبر و از می شده سرخوش

گفتا بزنم تیغ جفا بر تو و گفتم

[...]

شیخ بهایی

چنان ناچیز شو در خود که گر در آینه بینی

نیابی عکس خود با آن که بزدائی فراوانش

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه