گنجور

 
ابن یمین

با جمع بتان صحبت سنگین چه خوش آید

در گلشن زیبا

در کاسه زر باده رنگین چه خوش آید

همچون گل رعنا

گر یار ز رخ پرده بر انداخته باشد

از غایت لطفش

جان باختن از عاشق مسکین چه خوش آید

در وقت تماشا

دیدن بجمالی که بهست از گل صد برگ

از روی لطافت

با لاله و نسرین و ریاحین چه خوش آید

در جانب صحرا

لعل لب دلدار شرابیست فرحبخش

در میکده عشق

بیهوش از آن شربت شیرین چه خوش آید

بی ساغر صهبا

چون مردمک دیده من خال رخ یار

آن نقطه جانم

در حلقه آنطره مشکین چه خوش آید

و آن مایه سودا

قطرات سرشکی که سحر دیده ما ریخت

از عین ندامت

پرتو زده بر چرخ چو پروین چه خوش آید

در عالم بالا

گر یار کند ناز کشد ابن یمین را

از تندی خوی اش

و آنهم چه نکو باشد اینهم چه خوش آید

زان شوخ دلارا