بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۷

زلف تو چو دودآمد وچهر تو چوآتش

و از آتش ودود تو دلم گشته مشوش

جان ودلوهوش وخرد وصبر وتوانم

می بود وربود از کف من خال توهر شش

ماهی به رخ اما نبود ماه زره پوش

سروی به قد اما نشود سروکمان کش

بینی ودو ابرو ودوچشم تو برددل

اسمی بود اعظم ز چپ وراست منقش

زلف تومرا چون شده زنجیر غمی نیست

دیوانه ام ار کرده ای از روی پریوش

بر پیلتن اسب تو ببینم چو رخت را

همچون شه شطرنج شوم کش به کشی کش

مانند بلنداقبال الحق نتوان گفت

در وصف رخ دوست کسی شعر چنین خوش