گنجور

 
بلند اقبال

گمانم اینکه دل دوست نیست مایل ما

که روزگار نگردد به خواهش دل ما

به غیر حسرت و اندوه ودرد ورنج وتعب

ز زندگانی دنیا چه بوده حاصل ما

ملک به تربت ما سجده گر برد نه عجب

که عشق دوست عجین گشته است درگل ما

هم از پیام توآسوده گشته خاطر ما

هم ازکلام تو آسان شده است مشکل ما

همی ز ما طلبد وصل یار و عیش و نشاط

فغان از این دل پر آرزوی غافل ما

دگر چه حاجت شمع وچراغ ومهتاب است

ز نور روی تو روشن شود چومنزل ما

شویم فارغ وآسوده وبلنداقبال

اگر شود به جهان لطف یار شامل ما

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode