گنجور

 
بلند اقبال

چون به غم خو کرده دل شادی نمی خواهیم ما

دل چودر بند است آزادی نمی خواهیم ما

گشته ام از بخت بد در وادی هجران اسیر

غیر جانبازی در این وادی نمی خواهیم ما

ما که خوداز تیشه غم این چنین ویرانه ایم

تا جهان برپاست آبادی نمی خواهیم ما

هر که می بینی امید فیض دارد از کسی

جز فیوضات خدادادی نمی خواهیم ما

ز آنکلام شکرین داریم شیرین بسکه کام

قندو حلوائی ز قنادی نمی خواهیم ما

بیستون سینه را با تیشه ناخن کنیم

وصف صنعتهای فرهادی نمی خواهیم ما

نام جانان را بخوان تا جان و سر پیشت نهیم

خنجر و شمشیر فولادی نمی خواهیم ما

گر قوافی چون بلند اقبال شد آشفته حال

شعرم ازمستی است استادی نمی خواهیم ما