گنجور

 
بیدل دهلوی

پر نارساست سعی تحیر کمند او

ای ناله‌ همتی ز نهال بلند او

برقی به ماه‌ نو زد و گردی به موج‌ گل

از ابروی اشارهٔ نعل سمند او

ناسور را به داغ دوا می‌کنند و بس

جز سوختن چه چاره‌کند دردمند او

آنجا که برق جلوهٔ او عرض ناز داشت

آیینه بود مجمرو جوهر سپند او

زنهار! ازحلاوت دنیا، مخور فریب

تا زندگیت تلخ نگردد ز قنداو

تیغی‌ست آسمان که به انداز زخم صبح

دندان نماست جوهرش از زهرخند او

قصر فنا اگر چه ز اوهام برتر است

یک لغز وار بیش ندیدم‌ کمند او

بیخوابی فسانهٔ طوبی ‌که می‌کشد

ماییم و سایهٔ مژه‌های بلند او

بیدل مباش ایمن از آفات روزگار

چون مار خفته در بن دندان گزند او

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
خاقانی

دلسوز ما که آتش گویاست قند او

آتش که دید دانهٔ دلها سپند او

هر آفتاب زردم عیدی بود تمام

چون بینمش که نیم هلال است قند او

بر چون پرند، لیک دلش گوشهٔ پلاس

[...]

سعدی

گفتم به عقل پای برآرم ز بند او

روی خلاص نیست به جهد از کمند او

مستوجب ملامتی ای دل که چند بار

عقلت بگفت و گوش نکردی به پند او

آن بوستان میوه شیرین که دست جهد

[...]

صائب تبریزی

روزی که پسته دید لب همچو قند او

شد خنده زهر در دهن نیم خند او

لیلی وشی که شورش سوادی من ازوست

یک حلقه است چشم غزال از کمند او

جان می دهد به نرگس بیمار خلق را

[...]

سحاب اصفهانی

بندد دل ار چنین خم مشکین کمند او

ای صید دل مجوی خلاصی ز بند او

اندیشه‌ای ز چشم بدش نیست زانکه هست

دایم ز خال چهره بر آتش سپند او

اول به کشور دل من تاخت هر که کرد

[...]

آشفتهٔ شیرازی

عاشق گریختن نتواند ز بند او

گر شش جهت اسیر بود در کمند او

عاقل اگر چه پند حکیمانه می‌دهد

عاشق چگونه گوش گذارد به پند او

ای عشق از کدام درختست میوه‌ات

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه