بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۷۱

پر نارساست سعی تحیر کمند او

ای ناله‌ همتی ز نهال بلند او

برقی به ماه‌ نو زد و گردی به موج‌ گل

از ابروی اشارهٔ نعل سمند او

ناسور را به داغ دوا می‌کنند و بس

جز سوختن چه چاره‌کند دردمند او

آنجا که برق جلوهٔ او عرض ناز داشت

آیینه بود مجمرو جوهر سپند او

زنهار! ازحلاوت دنیا، مخور فریب

تا زندگیت تلخ نگردد ز قنداو

تیغی‌ست آسمان که به انداز زخم صبح

دندان نماست جوهرش از زهرخند او

قصر فنا اگر چه ز اوهام برتر است

یک لغز وار بیش ندیدم‌ کمند او

بیخوابی فسانهٔ طوبی ‌که می‌کشد

ماییم و سایهٔ مژه‌های بلند او

بیدل مباش ایمن از آفات روزگار

چون مار خفته در بن دندان گزند او