گنجور

 
خاقانی

دلسوز ما که آتش گویاست قند او

آتش که دید دانهٔ دلها سپند او

هر آفتاب زردم عیدی بود تمام

چون بینمش که نیم هلال است قند او

بر چون پرند، لیک دلش گوشهٔ پلاس

من بر پلاس ماتم هجر از پرند او

رخ را نمکستان کنم از اشک شور از آنک

چشمم نمک چند ز لب نوش خند او

در سینه حلقه‌ها شودم آه آتشین

از خام‌کاری دل بیدادمند او

زین سرد باد حلقهٔ آتش فسرده باد

تا نعل زر کنم پی سم سمند او

جرمی نکرده حلقهٔ گوشش ولی چه سود

آویخته به سایهٔ مشکین کمند او

پند من است حلقهٔ گوشش ولی چه سود

حلقه به گوش او نکند گوش پند او

خاقانی آن اوست غلام درم خرید

بفروشدش به هیچ که ناید پسند او

نندیشد از فلک، نخرد سنبلش به جو

بر کهکشان و خوشه بود ریشخند او

زین سبز مرغزار نجوید حیات از آنک

قصاب حلق خلق بود گوسفند او

سربسته همچو غنچه کشد درد سر چو بید

هم نشکند چو سرو دل زورمند او

خضر است و خان و خانه به عزلت کند به دل

هم خضر خان و مشغلهٔ او ز کند او

با همتی چنین سوی ناجنس میل کرد

تا لاجرم گداز کشید از گزند او

باز سپید با مگس سگ هم آشیان

خاک سیاه بر سر بخت نژند او

سیمرغ بود جیفه چرا جست همچو زاغ

پست از چه گشت آن طیران بلند او؟

هر چند کان سقط به دمش زنده گشته بود

چون دست یافت سوخت ز اسقاط زند او

خورشید دیده‌ای که کند آب را بلند؟

سردی آب بین که شود چشم بند او

آتش سخن بس است که فرزند طبع اوست

فرزندی آنچنان که بود فر زند او

حاسد چو بیند این سخنان چو شیر و می

سرکه نماید آن سخن گوز گند او

سیر ارچه هم طویلهٔ سوسن بود به رنگ

غماز رنگ وی بود آن بوی و گند او

گر سحر من بر آتش زردشت بگذرد

چون آب خواند آتش زردشت زند او