گنجور

 
بیدل دهلوی

داغیم چون سپند مپرس از بیان ما

در سرمه بال می‌زند امشب فغان ما

عرض‌ِ کمال ما عرق‌آلود خجلت است

ابر است اگر بلند شود آسمان ما

ما را چو شمع باب‌ِ گداز آفریده‌اند

یعنی ز مغز نرم‌تر است استخوان ما

شبنم‌صفت ز بسکه سبکبار می‌رویم

بوی گل است ناقه‌کش کاروان ما

چون شعله سر به عالم بالا نهاده‌ایم

خاشاک وهم نیست حریف عنان ما

شوخی نگاه ما نفروشد چو آینه

عمری‌ست تخته است ز حیرت دکان ما

پرواز ناله نیز به جایی نمی‌رسد

از بس بلند ساخته‌اند آشیان ما

رنگ شکسته آینهٔ بی‌خودی بس است

یارب زبان ما نشود ترجمان ما

جز داغ نیست مائدهٔ دستگاه عشق

آتش خورَد کسی‌ که شود میهمان ما

با آنکه ما اسیرِ کمند حوادثیم

عنقاست بی‌نشان به سراغ نشان ما

کو خامشی‌ که شانه‌کش مدعا شود

آشفته است‌ طرهٔ وضع بیان ما

پیداست راز سینهٔ ما بیدل از زبان

یک پارهٔ دل است زبان در دهان ما