گنجور

 
بیدل دهلوی

از بس‌گرفته است تحیر عنان ما

دارد هجوم آینه اشک روان ما

گلها تمام پنبهٔ گوش تغافلند

بلبل! به هرز سر نکنی داستان ما

وضع خموش ما ز سخن دلنشین‌تر است

با تیر احتیاج ندارد گمان ما

حرف درشت ما ثمر سود عالمی‌ست

گوهر دهد به جای شرر سنگ‌ کان ما

گاه سخن به ذوق سپرداری‌ کمان

شد گوش‌ها نشان خدنگ بیان ما

از بس سبک ز گلشن هستی‌ گذشته‌ایم

نشکسته است رنگ‌ گلی‌ از خزان ما

در پرده‌های عجز سری واکشیده‌ایم

چون درد در شکستِ دل است آشیان ما

ای مطرب جنونکد‌هٔ درد، همتی

تا ناله‌گل‌کند نفس ناتوان ما

چون صبح بی‌غبار نفس زنده‌ایم و بس

شبنم‌صفاست آینهٔ امتحان ما

بوی بهار در قفس غنچه دا‌غ شد

از بس‌که تنگ‌ کرد چمن را فغان ما

چون دود شمع وحشت ما را سبب مپرس

آتش‌ گرفته است پی‌ کاروان ما

بیدل ز بس به سختی جاوید ساختیم

مغز محیط شد چو گهر استخوان ما

 
 
 
ادیب صابر

جاه تو از نوایب گیتی امان ما

جان تو در امان و فدای تو جان ما

خواجوی کرمانی

آن ماه مهر پیکر نامهربان ما

گفت ای بنطق طوطی شکّرستان ما

وقت سحر شدی بتماشای گل بباغ

شرمت نیامد از رخ چون گلستان ما

در باغ سرور از حیا پای در گلست

[...]

قاسم انوار

از حد گذشت قصه درد نهان ما

ترسم که ناله فاش کند راز جان ما

جایی رسید ناله که از آسمان گذشت

با او بهیچ جا نرسید این فغان ما

ما گم شدیم در طلب حی لایموت

[...]

صوفی محمد هروی

از حد گذشت حالت جوع نهان ما

ترسم که ضعف فاش کند راز جان ما

می گفت قلیه با دل بریان برنج را

غافل مشو ز گریه و آه و فغان ما

سرگشته ایم در طلب گرده و عسل

[...]

اهلی شیرازی

ای حیرت صفات تو بند زبان ما

انگشت حیرت است زبان در دهان ما

جان می‌دهد نشان که تو در دل نشسته‌ای

زان دلنشین بود سخن دل نشان ما

ما ذره‌ایم و ذات تو خورشید قدر و شأن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه