از بسگرفته است تحیر عنان ما
دارد هجوم آینه اشک روان ما
گلها تمام پنبهٔ گوش تغافلند
بلبل! به هرز سر نکنی داستان ما
وضع خموش ما ز سخن دلنشینتر است
با تیر احتیاج ندارد گمان ما
حرف درشت ما ثمر سود عالمیست
گوهر دهد به جای شرر سنگ کان ما
گاه سخن به ذوق سپرداری کمان
شد گوشها نشان خدنگ بیان ما
از بس سبک ز گلشن هستی گذشتهایم
نشکسته است رنگ گلی از خزان ما
در پردههای عجز سری واکشیدهایم
چون درد در شکستِ دل است آشیان ما
ای مطرب جنونکدهٔ درد، همتی
تا نالهگلکند نفس ناتوان ما
چون صبح بیغبار نفس زندهایم و بس
شبنمصفاست آینهٔ امتحان ما
بوی بهار در قفس غنچه داغ شد
از بسکه تنگ کرد چمن را فغان ما
چون دود شمع وحشت ما را سبب مپرس
آتش گرفته است پی کاروان ما
بیدل ز بس به سختی جاوید ساختیم
مغز محیط شد چو گهر استخوان ما