گنجور

 
بیدل دهلوی

ترکِ آرزو کردم رنجِ هستی آسان‌ شد

سوخت پرفشانی‌ها کاین قفس ‌گلستان شد

عالم از جنونِ من کرد کسبِ همواری

سیلِ گریه سر دادم‌ کوه و دشت دامان شد

خامشی به دامانم شورِ صد قیامت ریخت

کاشتم نفس در دل ریشهٔ نیستان شد

هر کجا نظر کردم فکرِ خویش راهم زد

غنچه تا گلِ این باغ بهرِ من ‌گرببان شد

بر صفای دل زاهد، اینقدر چه می‌نازی

هر چه آینه ‌گردید بابِ خودفروشان شد

عشق ‌شکوه‌آلود است تا چه دل فسرد امروز

سیل می‌رود نومید خانه‌ای که ویران شد

جیب ‌اگر به غارت رفت دامنی به دست آریم

ای جنون به صحرا زن نوبهار عریان شد

جبریان تقدیریم قول و فعل ما عجز است

وهم می‌کند مختار آنقدر که نتوان شد

برقِ رفتنِ هوش است یا خیالِ دیداری

چون سپند از دورم آتشی نمایان شد

چینِ نازپرورده‌ست ‌گردِ وحشتم بیدل

دامنی گر افشاندم طره‌ای پریشان شد