پیش عذار تو، مه جمال ندارد
پیش قدت، سرو اعتدال ندارد
هست دو تابنده رخ، چو مهر و چو ماهت
مهر پی خط و مه جمال ندارد
شرم ز قتلم مکن، که کشتن عاشق
هست گناهی، که انفعال ندارد
در شکن دام او، ز بیم رهایی
رشک بمرغی برم، که بال ندارد
درد چه گویی، بآنکه درد ندارد؟!
حال چه جویی، از آنکه حال ندارد؟!
آه که تا تشنه کام عشق نمیرد
راه بسرچشمه ی وصال ندارد
غیر تو آذر که در خیال وصالی
هیچ کس اندیشه ی محال ندارد!