کجا روم؟ که اگر باشدم ز دست شکایت
شکایتی است که دارد ز شه گدای ولایت!
همیشه با سگ کویت جفای غیر شمارم
چو دوستی که ز دشمن کند بدوست شکایت
چو دوست با تو بود دوست، از گنه چه تزلزل؟!
چو خواجه بر سر لطف است، بنده را چه جنایت؟!
تو خواجه ی من و من بنده ی تو، لیک چه حاصل؟!
مرا فراق تو کشت و، ندیدم از تو حمایت!
بروز کشور آزادگان، چو عاشقی آذر
بدیگری ز تو این درد تا نکردم سرایت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر از درد و شکایت خود از معشوق سخن میگوید. او احساس میکند که حتی اگر نزد او باشد، باز هم شکایتهای زیادی دارد، به ویژه از بیوفایی و غفلت معشوق. شاعر بیان میکند که در دوستی با معشوق، هیچکس نمیتواند به او آسیب برساند، اما در عین حال، از محبت معشوق بهرهمند نیست. او به رابطهاش با معشوق اشاره میکند و میگوید که فراق او او را رنج میدهد و در عین حال، از حمایت او محروم است. در نهایت، شاعر از عشق و درد خود میگوید و بیان میکند که نمیتواند احساساتش را به دیگران منتقل کند.
هوش مصنوعی: به کجا بروم؟ زیرا اگر بروم نیز، از دست شکایت دارم؛ شکایتی که مربوط به پادشاه گدای ولایت است.
هوش مصنوعی: هرگز از کسی غیر از تو، به دوست تو شکایت نخواهم کرد، مانند دوستی که نگران آزاری است که دشمن به او رسانده است.
هوش مصنوعی: وقتی که دوستی در کنار توست و مهربانی میکند، چرا باید نگران اشتباهات و گناهان خود باشی؟ وقتی که سرپرست و لطف و محبت او شامل حال توست، دیگر گناهی از جانب تو چه اهمیتی دارد؟
هوش مصنوعی: تو صاحب من هستی و من بنده توام، اما نتیجهاش چیست؟ دوری تو مرا به شدت آزار میدهد و هیچ حمایتی از تو نمیبینم!
هوش مصنوعی: در سرزمین آزادگان، مانند عاشقانی که در آتش عشق میسوزند، این درد از تو سرایت نکرده است.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایت
به شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت
بر این یکی شده بودم که گرد عشق نگردم
قضای عشق درآمد بدوخت چشم درایت
ملامت من مسکین کسی کند که نداند
[...]
هر آن حدیث که از عشق میکند، روایت
خلاصه سخن است آن و مابقی است، حکایت
جهان عشق ندانم چه عالمی است، کانجا
نه مهر راست زوال و نه شوق راست، نهایت
بیا بیا که همه چیز راست، حدی و ما را
[...]
گذشت عهد نبوت و رسید دور ولایت
نماند حاجت امت بمعجزات و بآیت
ز شرک روی به توحید کرده اند خلایق
نهاده اند بتحقیق رخ براه هدایت
نهایت همه انبیا و رسل گذشته
[...]
جفا و جور توام بر دل است و لطف عنایت
به شکر آن نتوانم ادا چه جای شکایت
پی صبوح شب تیره ره به میکده بردم
مگر که همت پیر مغان نمود هدایت
ربود هوش دلم را به عشوه مستی ساقی
[...]
کدام سرو ز سنبل نهاده بند به پایت
که برده دل ز تو ای دلبران شهر فدایت
غم که کرده خلل در خرام چابکت ای گل
ز رهگذر که در پاخلیده خارجفایت
سیاست که ز اظهار عشق کرده خموشت
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.