جفا و جور توام بر دل است و لطف عنایت
به شکر آن نتوانم ادا چه جای شکایت
پی صبوح شب تیره ره به میکده بردم
مگر که همت پیر مغان نمود هدایت
ربود هوش دلم را به عشوه مستی ساقی
چه می که گفتیش و ناچشیده کرد سرایت
شراب تلخ بسی خوردهام ز ساغر دوران
ولیک جام می هجر مهلک است به غایت
ز حدت غم و دردم ز عشق یار که آگه
که نه بدایت آن ظاهر آمد و نه نهایت
قدح چه پر کنی ای شوخ میْفروش به قصدم
مرا که جرعهای از ساغر تو هست کفایت
هجوم لشکر هستی چو گشت قاتل فانی
به جز شراب فنا همدمی نکرد حمایت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شاعر در این شعر از درد و رنج دل خود به خاطر جفا و بیرحمی معشوق و همچنین لطف و محبت او سخن میگوید. او با شکرگزاری از لطف معشوق، به میکده میرود تا شاید پیر مغان او را هدایت کند. ساقی با عشوهگری دل او را تسخیر کرده و او از شراب تلخی که در زندگی چشیده سخن میگوید، اما میداند که شراب از دست رنج معشوق بسیار مهلکتر است. شاعر تعبیر میکند که نه آغاز و نه پایان این عشق معلوم نیست و از میفروش میخواهد که فقط یک جرعه به او بدهد، زیرا او در این دنیای فانی جز شراب فنا یار و همراهی ندارد.
هوش مصنوعی: درد و سختیهایی که تو بر دل من میزاری بسیار است، اما محبت و لطفی که به من داری را نمیتوانم با شکرگزاری خالصانه جبران کنم، پس جایی برای شکایت باقی نمیماند.
هوش مصنوعی: در پی نوشیدنی صبحگاهی، به سمت میکدهای رفتم، شاید که تجربه و خرد پیران مرا هدایت کند.
هوش مصنوعی: دل من را با زیبایی و ناز و عشوهی ساقی به هم ریخت. او چیزی گفت که هنوز نوش جان نکردهام و مرا مسحور کرد.
هوش مصنوعی: من از زهر تلخ بسیاری نوشیدهام و از کاسهٔ روزگار امتحان کردهام، اما این جام شراب جدایی به شدت خطرناک و مرگبار است.
هوش مصنوعی: غم و درد من از عشق یار به حدی است که هیچکس نمیداند، نه آنچه در آغاز بود و نه آنچه در پایان خواهد بود، ظاهر شده است.
هوش مصنوعی: ای میفروش شنگول، اگر لیوانت را پر کنی، به خاطر من است؛ زیرا تنها یک جرعه از شراب تو برای من کافی است.
هوش مصنوعی: وقتی که لشکر زندگی به ما حملهور میشود و ما را به سوی مرگ نزدیک میکند، هیچچیز جز شراب فنا بهعنوان همدم و یار در کنار ما نمیماند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایت
به شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت
بر این یکی شده بودم که گرد عشق نگردم
قضای عشق درآمد بدوخت چشم درایت
ملامت من مسکین کسی کند که نداند
[...]
هر آن حدیث که از عشق میکند، روایت
خلاصه سخن است آن و مابقی است، حکایت
جهان عشق ندانم چه عالمی است، کانجا
نه مهر راست زوال و نه شوق راست، نهایت
بیا بیا که همه چیز راست، حدی و ما را
[...]
گذشت عهد نبوت و رسید دور ولایت
نماند حاجت امت بمعجزات و بآیت
ز شرک روی به توحید کرده اند خلایق
نهاده اند بتحقیق رخ براه هدایت
نهایت همه انبیا و رسل گذشته
[...]
کدام سرو ز سنبل نهاده بند به پایت
که برده دل ز تو ای دلبران شهر فدایت
غم که کرده خلل در خرام چابکت ای گل
ز رهگذر که در پاخلیده خارجفایت
سیاست که ز اظهار عشق کرده خموشت
[...]
کجا روم؟ که اگر باشدم ز دست شکایت
شکایتی است که دارد ز شه گدای ولایت!
همیشه با سگ کویت جفای غیر شمارم
چو دوستی که ز دشمن کند بدوست شکایت
چو دوست با تو بود دوست، از گنه چه تزلزل؟!
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.