گنجور

 
امیرعلیشیر نوایی

جفا و جور توام بر دل است و لطف عنایت

به شکر آن نتوانم ادا چه جای شکایت

پی صبوح شب تیره ره به میکده بردم

مگر که همت پیر مغان نمود هدایت

ربود هوش دلم را به عشوه مستی ساقی

چه می که گفتیش و ناچشیده کرد سرایت

شراب تلخ بسی خورده‌ام ز ساغر دوران

ولیک جام می هجر مهلک است به غایت

ز حدت غم و دردم ز عشق یار که آگه

که نه بدایت آن ظاهر آمد و نه نهایت

قدح چه پر کنی ای شوخ میْ‌فروش به قصدم

مرا که جرعه‌ای از ساغر تو هست کفایت

هجوم لشکر هستی چو گشت قاتل فانی

به جز شراب فنا همدمی نکرد حمایت

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سعدی

بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایت

به شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت

بر این یکی شده بودم که گرد عشق نگردم

قضای عشق درآمد بدوخت چشم درایت

ملامت من مسکین کسی کند که نداند

[...]

سلمان ساوجی

هر آن حدیث که از عشق می‌کند، روایت

خلاصه سخن است آن و مابقی است، حکایت

جهان عشق ندانم چه عالمی است، کانجا

نه مهر راست زوال و نه شوق راست، نهایت

بیا بیا که همه چیز راست، حدی و ما را

[...]

شمس مغربی

گذشت عهد نبوت و رسید دور ولایت

نماند حاجت امت بمعجزات و بآیت

ز شرک روی به توحید کرده اند خلایق

نهاده اند بتحقیق رخ براه هدایت

نهایت همه انبیا و رسل گذشته

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از شمس مغربی
محتشم کاشانی

کدام سرو ز سنبل نهاده بند به پایت

که برده دل ز تو ای دلبران شهر فدایت

غم که کرده خلل در خرام چابکت ای گل

ز رهگذر که در پاخلیده خارجفایت

سیاست که ز اظهار عشق کرده خموشت

[...]

آذر بیگدلی

کجا روم؟ که اگر باشدم ز دست شکایت

شکایتی است که دارد ز شه گدای ولایت!

همیشه با سگ کویت جفای غیر شمارم

چو دوستی که ز دشمن کند بدوست شکایت

چو دوست با تو بود دوست، از گنه چه تزلزل؟!

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از آذر بیگدلی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه