گنجور

 
سلمان ساوجی

هر آن حدیث که از عشق می‌کنند، روایت

خلاصه سخن است آن و مابقی است، حکایت

جهان عشق ندانم چه عالمی است، که آنجا

نه مهر راست زوال و نه شوق راست، نهایت

بیا بیا که همه چیز راست، حدی و ما را

ز حد گذشت فراق و رسید شوق، به غایت

برفت کار ز دست و رسید عمر، به پایان

بیا و مرحمتی کن، که هست وقت رعایت

ولایت دل و چشمم سیاه شد، قدمی نه

درین سواد ز مردم، بپرس حال ولایت

توام ز چشم فکندی و من فتاده چشمم

ز چشم خود گله دارم، ندارم از تو شکایت

به رنگ روی همی دانم، آب چشم و برآنم

که رنگ و روی تو در آب دیده، کرد سرایت

بداد جان و بجان در نیافت، وصل تو سلمان

که این معامله، موقوف دولت است و هدایت

تو پادشاهی و ما را که بنده‌ایم و رعیت

ز حضرتت نظر همت است و چشم عنایت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سعدی

بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایت

به شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت

بر این یکی شده بودم که گرد عشق نگردم

قضای عشق درآمد بدوخت چشم درایت

ملامت من مسکین کسی کند که نداند

[...]

شمس مغربی

گذشت عهد نبوت و رسید دور ولایت

نماند حاجت امت بمعجزات و بآیت

ز شرک روی به توحید کرده اند خلایق

نهاده اند بتحقیق رخ براه هدایت

نهایت همه انبیا و رسل گذشته

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از شمس مغربی
امیرعلیشیر نوایی

جفا و جور توام بر دل است و لطف عنایت

به شکر آن نتوانم ادا چه جای شکایت

پی صبوح شب تیره ره به میکده بردم

مگر که همت پیر مغان نمود هدایت

ربود هوش دلم را به عشوه مستی ساقی

[...]

محتشم کاشانی

کدام سرو ز سنبل نهاده بند به پایت

که برده دل ز تو ای دلبران شهر فدایت

غم که کرده خلل در خرام چابکت ای گل

ز رهگذر که در پاخلیده خارجفایت

سیاست که ز اظهار عشق کرده خموشت

[...]

آذر بیگدلی

کجا روم؟ که اگر باشدم ز دست شکایت

شکایتی است که دارد ز شه گدای ولایت!

همیشه با سگ کویت جفای غیر شمارم

چو دوستی که ز دشمن کند بدوست شکایت

چو دوست با تو بود دوست، از گنه چه تزلزل؟!

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از آذر بیگدلی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه