گنجور

 
صائب تبریزی

آن لب نو خط غباری از دل ما برنداشت

آب خضر از دل سیاهی فکر اسکندر نداشت

خانمان سوزست برق بی نیازیهای حسن

ورنه آن آیینه رو حاجت به خاکستر نداشت

از بیابانی که سالم برد بیدردی مرا

غیر خون بی گناهان لاله دیگر نداشت

من به اوج لامکان بردم، وگرنه پیش ازین

عشقبازی پله ای از دار بالاتر نداشت

چون هلال عید، دور جام یک دم بیش نیست

وقت آن کس خوش که چشم از چشم ساقی برنداشت

چشم خواب آلود ما مستغنی از افسانه بود

کشتی ما از گرانباری غم لنگر نداشت

بود صائب در گرفتاری حضور دل مرا

غیر دام اوراق ما شیرازه دیگر نداشت

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
نظیری نیشابوری

جز محبت، هرچه بردم سود در محشر نداشت

دین و دانش عرض کردم کس به چیزی برنداشت

هر عمل را اجر سنجیدند در میزان حشر

قیمت چشم پرآبم چشمه کوثر نداشت

از دلم در عشق سوزی ماند و از جان شعله‌ای

[...]

کلیم

زین چمن عاشق ز نخل عیش هرگز برنداشت

غیر زخم خونچکان هرگز گلی بر سر نداشت

عاقبت مکتوب ما را سوی او پروانه برد

تاب سوز نامه ام بال و پر دیگر نداشت

بیقراری بین که بعد از سوختن همچون سپند

[...]

صائب تبریزی

پاس یک بیدار دل گردون بد گوهر نداشت

نور بینش با هزاران دیده اختر نداشت

سردی گردون به روشن گوهران امروز نیست

هرگز این خاکستر افسرده یک اخگر نداشت

از زبان گندمین افتاد در کارم گره

[...]

قدسی مشهدی

شب دل ناشکر من آرام با خنجر نداشت

سینه صد پیکان چشید و دست از افغان برنداشت

تهمتی بود این که گفتم آتش دل مرده است

کز دلم برخاست آه و رنگ خاکستر نداشت

بر سر نظّاره روی تو بر من ناز کرد

[...]

آذر بیگدلی

سوخت دل، اما غبار کینه از کس برنداشت؛

حیرتی دارم ازین آتش که خاکستر نداشت!

دوش در بزم تو دیدم غیر را و، زنده ام؛

این قدر هم صبر از من هیچکس باور نداشت

شب فرستادم ز سوز دل، بکویش نامه ها

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه