گنجور

 
کلیم

زین چمن عاشق ز نخل عیش هرگز برنداشت

غیر زخم خونچکان هرگز گلی بر سر نداشت

عاقبت مکتوب ما را سوی او پروانه برد

تاب سوز نامه ام بال و پر دیگر نداشت

بیقراری بین که بعد از سوختن همچون سپند

یکنفس خاکسترم جا بر سر اخگر نداشت

شب که از شمع جمالش دیده‌ام روشن شود

مردمک در دیده من قدر خاکستر نداشت

هرگز از دوران کلیم خسته آسایش ندید

در دلش صد خار بود، ار خار در بستر نداشت