گنجور

 
قدسی مشهدی

شب دل ناشکر من آرام با خنجر نداشت

سینه صد پیکان چشید و دست از افغان برنداشت

تهمتی بود این که گفتم آتش دل مرده است

کز دلم برخاست آه و رنگ خاکستر نداشت

بر سر نظّاره روی تو بر من ناز کرد

ور نه بر من چشم روشن منتی دیگر نداشت

تا بر زلف تو امروز آمدم مردم که دوش

خواب دیدم ناتوانی را که دل در بر نداشت

گرچه محروم از جوابم هیچ‌گه در کوی تو

پر نزد مرغی که از من نامه‌ای بر پر نداشت

بدگمانم با وجود آنکه دیدم آفتاب

بر سر کوی تو جیب چاک و چشم تر نداشت

ناله‌ام می‌کرد اثر اما برای دیگران

تیر آهم دوش کج می‌رفت گویا پر نداشت

حیرتی دارم که شب با لعل جان‌بخشت غنود

نقش دیبا با تو از بالین چرا سر بر نداشت

مست غیرت بود قدسی دوش و ظرف شکوه پر

واکشید از لب حدیثی را که دل باور نداشت