گنجور

 
آذر بیگدلی

چو دل ز دردم، چو جان ز داغم، فگار کردی چرا ز یاری

به درد و داغم، دوا و مرهم، نمی‌فرستی، نمی‌گذاری!

هزار بارم، ز خشم گفتی که: ریزمت خون، نگفتمت : نه!

هزار بارت، به عجز گفتم که: بوسمت لب؟! نگفتی آری!

بسی وفایت، به خلق گفتم، کنون ز جورت، اگر زنم دم؛

میان مردم، نمی‌توانم، برآورم سر، ز شرمساری!

من آن شکارم، که از کمند تو، چون گریزم، کشد به خونم؛

غم شکاری، که چون گریزد، دو گامش از پی، رود شکاری!

امیدگاها، امیدوارم، که بگذرد چون، ز کار کارم؛

چو جان شیرین، تو را سپارم، به خاک کویت، مرا سپاری!

هزار دلبر، اگرچه دیدم، به دلربایی، تو را گُزیدم؛

هزار زخم، رسید بر دل، ولی از آن‌ها، یکی است کاری

به ناله آذر، مرا چه حاجت؟ خموشی اولی، که در محبت

ضرر نبردم ز صبر و طاقت، اثر ندیدم ز آه و زاری!