گنجور

 
آذر بیگدلی

نمی پرسی ز غمناکان، دلت شاد است پنداری؟!

ز فکر بیدلانت، خاطر آزاد است پنداری

چنان ترسیده چشمم از گرفتاری درین گلشن

که شاخ گل بچشم دست صیاد است پنداری

نشد از خنده ی خسرو، تسلی خاطر شیرین؛

هنوزش گوش بر فریاد فرهاد است پنداری

بباغم زد شب آتش در دل، آن مرغی که مینالید

گذارش پیش ازین در دامی افتاده است پنداری

پس از عمری که یادم کرد، از حالم نمی پرسد؛

هنوزش گفتگوی غیر، در یاد است پنداری!

مرا قاصد چو دید، از نامه اش در گریه، شد خندان

ز بانی نیز پیغامی فرستاده است پنداری

ز ذکر صوفیان، نگرفت رونق خانقاه آذر!

خرابات از خرابی تو، آباد است پنداری!