گنجور

 
آذر بیگدلی

شب عید است، در میخانه باید بستر اندازیم

که پیش از صبح، ساقی را نظر بر منظر اندازیم

بجنگ زاهدان، لشکر کشد پیرمغان فردا

بیا ما نیز خود را در میان لشکر اندازیم

بغارت چون گشاید دست، دست افشان غزل خوانیم

بمسجد چون گذارد پای، پاکوبان سراندازیم!

دبیران فلک را، چون قلم نتوان گرفت از کف؛

بیا کز برق می آتش درین نه دفتر اندازیم

نکرده شیخ شهر از جهل تا تکفیر ما رندان

بیا تا پیشتر ما پرده از کارش براندازیم

حساب زاهدان در روز محشر مشکل است آذر!

بیا تا ما حساب خود به روز دیگر اندازیم