گنجور

 
آذر بیگدلی

دردا که حریف راز دانم

حرفی زد و کرد بدگمانم

بود آنکه نخست، خضر را هم

اکنون شده دزد کاروانم

امروز فگند بر زمینم

دی برد اگر بر آسمانم

دی، دوستر آنکه بودم از جان

امروز شده است خصم جانم

نامحرم گشته محرم، ای وای

شد بسته زبان ز همزبانم

شد هم قفس من، آخر آن مرغ

کاو بود اول هم آشیانم

دم با که زنم ز مهر، کاین دم

بیمهر شده است مهربانم

من غافل از آنچه در دل اوست

او، باخبر از غم نهانم!

دیگر نخورم فریبش، آذر

چون کار گذشته ز امتحانم